لیلا خیامی - پارساهمهی جیبهای کولهپشتیاش را گشت. جیبهای لباس فرمش را هم زیرورو کرد. هرجا را گشت، نبود. آهی کشید و گفت: «کلاه آبی قشنگم. چقدر مامانبزرگ وقت گذاشته و آن را برایم بافته بود. خیلی دوستش داشتم.»
بعد هم یاد حرفهای مامان افتاد که همیشه میگفت: «مواظب وسایلت باش پسر.» بعد یاد حرف بابا افتاد که همین دیروز به او گفته بود وسایلش را اینور و آنور پرت نکند؛ اما حیف که پارسا به حرفشان گوش نداده بود.
اگر گوش میداد، الان کلاه آبی پیشش بود. پارسا با ناراحتی نشست گوشهی تختش و آهی کشید و گفت: «یعنی الان کجاست؟ نکند رفته زیر چرخ ماشین و پاره شده است؟! نکند یک دزد بدجس کلاه را دیده و با خودش برده باشد؟!
نکند گربههای خیابانی چنگولچنگولش کرده باشند؟!» بعد هم آرزو کرد کاش کلاه آبی در مدرسه جا مانده باشد. بالاخره آنجا جایش امن است. لبخندی زد و با خودش گفت: «حتماً روی سکوی آبخوری جا مانده است.
اگر آنجا باشد، فردا که رفتم مدرسه، میروم و برش میدارم.» در همین فکرها بود که خواهرش، پروانه، دوید توی اتاق و داد زد: «هورا، یک خبر خوب. قرار است برویم پارک. فقط مامان گفت کلاهت را هم بردار که ممکن است هوا سرد شود.»
پارسا اولش خوشحال شد، اما وقتی یاد کلاه گمشده افتاد، ساکت شد. میدانست اگر مامان بفهمد کلاه را گم کرده است، ناراحت میشود، برای همین فکری کرد و گفت: «شما بروید. من خیلی مشق دارم. میمانم خانه پیش مامانبزرگ.»
پروانه با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «باشه. پس ما رفتیم.» مامان و بابا و پروانه که از خانه بیرون رفتند، پارسا با حسرت نگاهشان کرد. دلش میخواست او هم به پارک برود، اما بیکلاه نمیشد.
پارسا نشست پشت میز و مشغول نوشتن مشقهایش شد و آرزو کرد فردا صبح هوا خیلی سرد نشود تا برای رفتن به مدرسه نیاز نباشد کلاه سرش بگذارد. روز بعد، پارسا از خانه تا مدرسه را دوید.
میخواست زودتر کلاهش را از بخش وسایل گمشده بردارد. به مدرسه که رسید، پیش از هر کاری رفت بخش گمشدهها را گشت؛ یک جعبهی بزرگ پر از وسایلی که بچههای حواسپرت در مدرسه جا گذاشته بودند؛ اما هر قدر وسایل را زیرورو کرد، خبری از کلاه نبود که نبود.
پارسا راه افتاد سمت حیاط و با ناراحتی با خودش گفت: «دیگر هیچوقت پیدایش نمیکنم!» در همین فکرها بود که دوستش، رضا، دستی به سر شانهاش زد و با خنده گفت: «چیزی گم نکردی؟»
پارسا تا این را شنید، با خوشحالی به رضا نگاه کرد و داد زد: «دست توست؟ پیدایش کردی؟» رضا لبخندزنان کلاه را از کیفش بیرون کشید و گفت: «آره، دیدم روی آبخوری جا مانده است، برش داشتم.»
بعد هم دستش را داخل کلاه برد و آن را تکان داد و از زبان کلاه گفت: «از این به بعد بیشتر مواظب من باش پسرجان.» پارسا خندید و کلاه را گرفت و همراه رضا دوید سمت حیاط مدرسه، زیرا زنگ مراسم صبحگاهی به صدا درآمده بود.
همانطور که میدوید، با خودش گفت: «دیگر گمش نمیکنم. از این به بعد بیشتر مواظب وسایلم هستم.» بعد هم با شادی دستش را بالا برد و کلاه را در هوا تکان داد و داد زد: «هورا!»